"جعفر علی گروسی"، از آن دست بچه هایی بود که در همان اولین برخوردها، صداقت و معنویتش آدم را جذب می کرد. آن طور که خودش می گفت، اعزام قبلی اش را در کردستان بوده که با وجود سختی و مشقات بسیار در آن جا، تصمیم گرفته بود برای تقویت روحیه، مدتی در جبههی جنوب بسر ببرد. از همان سلام و علیک اول، از او خوشم آمد. خوش برخورد، خنده رو، کم حرف و بسیار اهل معنویات.
شاید اگر کسی اولین بار او را می دید، این احساس را پیدا می کرد که او دارد ریا می کند! ولی کافی بود دقایقی با او هم صحبت شود تا به اوج اخلاصش پی ببرد.
جعفر، شیفتهی نماز بود. یک ساعت مانده به اذان ظهر، دل دل می کرد چرا اذان نمی گویند؟
با خنده می گفتم:
- خب تو که این قدر مشتاق نمازی، بی خیال اذان شو و خودت نماز بخون.
و این در حالی بود که مدام مشغول انجام مستحباتش بود.
گاهی با صدای نازک و قشنگش، در رسای شهدای واحد آر.پی.جی سرود میخواند؛ مخصوصاً آن شب که در چادر دسته، بین نماز مغرب و عشا بلند شد و از خاطرات برادران آزاده علی رضا رحیمی و حسین معظمی نژاد - که روز قبل، همراه جعفر، "حمید کرمانشاهی"، "بهمن احمدی" و "سید مهرداد حسینی" به ملاقات شان در شوشتر محل زندگی شان رفتیم، حرف زد، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. در ادامه خواند:
لالهها لالهها نشکفته پر شد
"ساری" نیامد، جبهه شهید شد ...
("محسن ساری" مسئول واحد آر.پی.جی که در عملیات بدر به شهادت رسید.)
از راست: شهید حمید کرمانشاهی - شهید جعفر علی گروسی
سیدمهرداد حسینی - علیرضا رحیمی - حمید داودآبادی پاییز ???? شوشتر
آن روزهایی را که با هم در واحد آر.پی.جی بودیم، در اردوگاه کوزران در قسمتی از کوه، با شاخه و برگ درختچههای بلوط، آلونکی درست کرده بودیم. بعد از ظهرها به آنجا میرفتیم و گپ میزدیم. نوار نوح خوانی حاج "منصور ارضی" را داخل ضبط میگذاشت و چه زیبا می گریست. بیشتر از هر چیز، عاشق گریههای پاک و مخلصانهاش بودم. اهل ریا نبود و جلوی هر کس و هر جا که بود، تا گریهاش میگرفت، خود را رها می کرد.
آن روز عصر، سرش را گذاشته بود روس شانهی من و به نوحه خوانی در رسای شهید خردسال کربلا، "عبدالله بن الحسن" (ع) گوش می داد:
ز بستان زهرا، گل یاسمن
ز خیمه برون شد، به طرف چمن
هراسان و لرزان، چنان می دوید
به سوی حسین، یادگار حسن
...
بد جوری گریه می کرد. من که اهل این چیزها نبودم، فقط با گریه های او می گریستم! آن قدر خالص اشک می ریخت که حیفم می آمد قطرات زلال اشکش روی زمین بریزند!
در همان حال که نوحه به اوج خود رسیده بود و های های گریهی جعفر بلند بود، رو کردم به او و گفتم:
- جعفر.
- جانم؟
- یه چیز می پرسم، جون من راستش رو بگو.
- دست شما درد نکنه. مگه من تا حالا دروغ هم بهت گفتم؟
- نه. ولی خواهشا این رو درست جواب بده.
- باشه. بفرما.
- تو که این قدر عاشق نماز هستی، چرا وقتی موقع سلام نماز می شه، بدنت شروع می کنه به لرزیدن؟
جا خورد. سرش را از شانه ام برداشت، نگاهی متعجب انداخت و گفت:
- چی؟ تو از کجا می دونی که بدن من می لرزه؟
- پدر آمرزیده، فکر کردی الکی موقع نماز می شینم کنارت و خودم رو می چسبونم بهت؟
- خب که چی؟
- جدا برای چی موقع سلام نماز، بدنت شروع می نه به لرزیدن؟ آخه خیلی غیر عادیه.
- ولش کن حمید. چیزی نیست.
- چیه فکر کردی ریا می شه؟ نترس بابا، من برای کسی تعریف نمی کنم. فکر کردی الان می رم سر نماز جمات و داد می زنم؟ نخیر. می خوام خودم بفهمم. راحتت کنم، می خوام یاد بگیرم. حالیم بشه. مگه این جا غیر از من و تو و خدا، کس دیگه ای هم هست که نمی خوای جلوش حرف بزنی؟
سعی کرد از پاسخ دادن طفره رود. سرانجام پس از التماس زیاد، قبول کرد پاسخ بدهد:
- ببین حمید جون، من همون قدر که عاشق شروع نماز هستم، وقتی به سلام نماز می رسم، دست خودم نیست، ناخودآگاه بدنم شروع می کنه به لرزیدن. نمی دونم چرا، ولی فقط این رو می فهمم که انگار بدنم می گه وای بدبخت شدی، نماز تموم شد.
- خب مگه چیه؟
- خودمم نمی دونم. ولی از بس عاشق نماز هستم، می رم نماز شب می خونم، زیارت عاشورا می خون تا یه کم آروم بشم.
- خب که چی؟ برای چی این حال بهت دست می ده؟
- ببین حمید، من که خدا رو دوست دارم. عاشقشم. می میرم براش. اصلا اومدم این جا که جونم رو براش بدم.
- خب.
- خب اون هم باید بگه که من رو دوست داره؟
- ای بابا. اگه تو رو دوست نداشته باشه، کی رو می تونه دوست داشته باشه؟
- نه. باید بهم بگه. باید ثابت کنه که دوستم داره.
من و جعفر - پاییز ???? پادگان دوکوهه
نمی دانم چرا این قدر از جعفر خوشم آمده بود. سکوت و صداقتش حرف نداشت. کم حرف بود و وقتی زبان می گشود، دربارهی مسائل دینی و اخلاقی بود. بیشتر سعی می کرد شنونده باشد تا گوینده. ادب و احترامش به همه، بسیار زیبا بود. اخلاصش در نماز و دل بستگی اش به عبادات و بخصوص قرائت قرآن و خواندن نماز شب، از آن چیزهایی بود که من همواره به او غبطه می خوردم.
از بس به او علاقه مند بودم، فقط منتظر بودم تا زبان بگشاید و چیزی از من درخواست کند، که آن روز این اتفاق شیرین افتاد.
صبح جمعه بود. بچه ها گیر دادند برویم نماز جمعهی دزفول، که هم ثواب شرکت در نماز را ببریم، هم ناهار را از آب گوشت های خوش مزهی آن جا بخوریم و از دست ناهار لشکر که جمعه ها "رویدادهای هفته" بود، راحت شویم. ( آشپزخانهی لشکر، برای ظهر جمعه، همهی ته ماندهی غذاهای روزهای هفته را جمع می کرد و معجونی به نام ناهار به خوردمان می داد که بچه ها نام آن را گذاشته بودند "رویدادهای هفته" چون باقی ماندهی تمام مواد غذایی هفتهی گذشته اعم از برنج، نخود، لوبیا، سیب زمینی، سبزی و ... در آن یافت می شد.)
جعفر که گوشهی اتاق آرام و ساکت نشسته بود، آمد کنارم و گفت:
- می گم آقا حمید، حال داری یه سر بریم شهر؟
- کجا؟ شهر؟
- بله. مگه چیه؟
- نوکرتم هستیم. بسم الله. فقط بریم از برادر عبدالرضا مرخصی بگیریم و بریم.
عشق کردم. اولین بار بود که جعفر از من چیزی می خواست. سریع پوتین ها را به پا کردیم و با گرفتن برگهی مرخصی ساعتی، از در پادگان زدیم بیرون. به خواست جعفر، یک راست به عکاسی نزدیک میدان راه آهن رفتیم. وقتی رفتیم تو، یک حلقه فیلم عکاسی 36 تایی 135 خرید و آمدیم بیرون. آن وقت گفت:
- خب حالا برگردیم پادگان.
با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:
- جعفر، تو واسهی همین فیلم ما رو کشوندی این جا؟
- خب آره، مگه چیه؟
- من که فیلم داشتم، خودم بهت می دادم. واسهی چی این همه راه اومدی این جا بخری؟
- نه حمید جون. من می خوام برای خودم فیلم بخرم. شخصی.
- دمت گرم. مگه من چی می گم. من از خدامه که بهت فیلم بدم.
همان شد که برگشتیم پادگان.
در پادگان، فیلم را داد به من تا در دوربین عکاسی ام بگذارم. با هم یک سر به اردوگاه گردان تخریب در پشت پادگان رفتیم. چند تایی عکس با یکی از دوستانش که خیلی به او علاقه مند بود، گرفت. خیلی به آن پسر حسودی ام شد. من هم چند تا عکس با بچه محل های مان در گردان تخریب گرفتم.
تا دم غروب، گیر داد که در حالت های مختلف از او عکس بگیرم. سوار بر تانک و نفربر، پشت فرمان وانت تویوتا، در حال نماز کنار تانک و ... هوا تاریک شده بود که آخرین عکس ها را مقابل غروب آفتاب از او گرفتم. فیلم را از دوربین درآوردم و به او دادم. لبخند قشنگی زد، از گرفتن آن امتناع کرد و گفت:
- نه حمید جون. این عکسا به درد من نمی خوره. باشه پهلوی خودت.
تعجب کردم. سعی کردم قضیه را شوخی بگیرم. با خنده گفتم:
- آخه عکس تو به درد من نمی خوره که. می خوام اونا رو چیکار کنم؟
- اینا باشه پهلوت، بعدا به دردت می خوره.
چندی بعد جعفر، همان طور که با وجود تلخی های اعزامش به کردستان، عاشق آن سامان بود و خودش دوست داشت، به کردستان اعزام شد. غالبا ماهی دو نامه برای همدیگر می فرستادیم. وقتی در نامه ای برایش نوشتم:
"آخه چرا رفتی کردستان؟ اون جا که نه معنویت هست نه چیزی. جات این جا توی نماز جماعت های دوکوهه خیلی خالیه."
که او در جوابم نوشت:
"حمید جون، داشتن معنویت در اون جمع با صفا در دوکوهه چندان مهم نیست. مهم اینه که توی کردستان که به قول تو هیچ معنویتی پیا نمی شه، بتونی خدا رو پیدا کنی. تازه، یادت نره که من اومدم این جا تا بفهمم اون هم من رو دوست داره؟"
یک ماه گذشت و از جعفر نامه ای نیامد. نامه ای برایش نوشتم و گله کردم:
"بی معرفت چیه؟ نکنه از حرفام ناراحت شدی؟ چرا دیگه نامه نمی دی؟
چندی بعد نامه ای از سپاه کردستان برایم آمد؛ وقتی آن را باز کردم، با تعجب دیدم نوشته اند:
"برادر جعفر علی گروسی روز جمعه 17/7/1366 در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسید."
بهشت زهرا (س) قطعه: 29 ردیف: 146 شماره: 5
و چه خوب خدا بهش ثابت کرد که خیلی دوستش دارد.
در طی بیش از 25 سال که از آن روز می گذرد، از آن عکس های زیبا، در صفحات مطبوعات، سایت های اینترنتی و وبلاگ ها استفادهی زیادی کرده ام.
منبع سایت داوود آبادی
davodabadi.persianblog.ir/post/320